خدایا کفر می‌گویم، پریشانم ؛ نمیدانم چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی! تو مسئولی خداوندا به این آغاز و پایانم !! خداوندا! اگر روزی‌ بشر گردی‌ ، ز حال بندگانت با خبر گردی‌ ، پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت! از این بودن، از این بدعت... خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است؟! چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...
2 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/11/25 - 17:51
پیوست عکس:
031506monica305.jpg
031506monica305.jpg · 432x290px, 45KB
دیدگاه
Mental

خداوندا...
طپش های دلم ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
خداوندا خدایی کردنت ننگ است
من آزاد مرد دهاتی با شما شهری صفت ها نغمه ها دارم
من از همین جا می آیم
نیم انسان،سنبل حیوان
خرم،شغالم،روبهم،بزغاله ام
چرا بزغاله باشم؟همان بهتر که خر باشم
صبور وباربر باشم،میان اجتماع آزادتر باشم
من تنها نشستم کنجی خیره بر ماه
دگر فریادها در سینه تنگم نمی گنجد،دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستم نمی بخشد
خداوندا...
اگر روزی بشر گردی،زحال بندگانت با خبر گردی،پشیمان می شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودن
خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی،لباس فقر به تن داری
برای لقمه نانی غرورت را به زیر پای نامردان فرو ریزی
زمین و آسمان را گفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا...اگر با مردم آمیزی،شتابان در پی روزی،ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته،تهی دست و زبان بسته،به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا ...اگر در ظهر گرماگیر تابستان،تن خود را به زیر سایه دیوار بسپاری
و قدری آن طرف تر کاخ های مرمرین بینی،و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو
در روان باشد وشاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا...خالقا...بس کن جنایت را،بس کن تو ظلمت را. تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی،اگر در روز خلقت مست نمی کردی
یکی را همچو من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمی کردی
جهانی را چنین غوغا نمی کردی
دگر فریادها در سینه تنگم نمی گنجد،دگر آهم نمی گیرد،دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستم نمی بخشد،دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد
نه دست گرم نجوایی به گوشم پنجه می ساید،نه سنگ سینه غم،چنگ صدها ناله می کوبد
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد برای نامرادی های دل باشد
خدایا گنبد صیاد یعنی چه؟فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه؟اگر عدل است این
پس ظلمت نا هنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنهایی دلم را رنج می دارد...که با آوای دل خواهم کشم فریاد وبر گویم
خدایی که فغان آتشینم در دل او سرد وبی اثر باشد...خدا نیست
خدایی کز سرشک شعله آلودم بدینسان بی خبر باشد خدا نیست
شما ای مولیانی که می گویید خدا هست...بگویید تا بفهمم:چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟
چرا بر ناله پرخواهشم پاسخ نمی گوید؟چرا او اینچنین کور وکر ولال است؟
شاید درون بارگه خویش کسی لب بر لبانش مست بنهاده
شاید دیگر پیر گشته،کنون از دست داده آن صفت ها را
چرا در پرده می گویم؟خدا هرگز نمی باشد
من امروز ناله نی را خدا دانم،من امروز ساغر می را خدا خوانم
خدای من دگر تریاک و بنگ و گرس می باشد
خدای من شراب خون رنگ می باشد
مر ا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد
به روی پاک صحبت های گلرنگ،به داغ سینه آن لاله سوگند
به رویاهای آن دیوانه منگ...که من هر گز نه بشناسم خدا را
خدا هیچ است...خدا پوچ است...خدا یک لفظ شیرین است...خدا رویای رنگین است
شب است وماه می رقصد.ستاره نقره می پاشد
و گنجشک از لبان شهوت آلوده زنبق بوسه می گیرد
من اما سرد و خاموشم...من اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم
اگر حق است این؟زدم زیر خدایی
زبانم لال،چشمم کور...عجب بی پرده من امروز سخن گفتم
چرا توهین به درگاه خدای خویش می کردم؟
چرا بی آنکه خود خواهم دلم راضی بیان بنمود؟
خداوندا... اگر در نئشه ی افیون،از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه...چرا من رو سیه باشم؟چرا قلاده تهمت مرا در گردن آویزد؟
نوای ساز رامشگر...لب مستانه دلبر...می رقصند در ساغر
همه وهمه گناه کارند...که از خویشم به در کردند وبین مست و هوشیاری
مرا وادار به این یاوه گویی ها کردند
شب است و ماه می تابد...ستاره نقره می پاشد
عروس پونه ها عطر شقایق ها...ازلبهای هوس آلوده زنبق های وحشی بوسه می گیرد
خداوندا...
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی...تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من با تو چشم خویشتن دیدم...که نامردان به از مردان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ ها ساختند
خدایا...خالقا...بس کن جنایت را.بس کن تو ظلمت را
تو می گفتی اگر اهریمن شهوت بر انسان حکم فرماید
من اینان را در آتش عصیان خویش مغضوب می سازم
من او را مغلوب و با صلیب عصیان خویش مصلوب می سازم
ولی من با دو چشم خویشتن دیده ام...پدر با نو رسته ی خویش گرم می گیرد
برادر شبانگاهان،مستانه از آغوش خواهر کام می گیرد
چشمان شهوتران فرزندی،که بر اندام لخت مادر پیرش دزدانه می لغزد
خداوندا...تو می گفتی اگر بی عدلی بر اینان سایه افکند
من اینان را به خشم عدل درگاهم گرفتار خواهم کرد
خداوندا...من اما بی گناه بسیار دیدم،که جسمش بر طناب دار مستانه می رقصد
یا که نه...بسیار دیدم
کسانی که زیر یوق وخشم و اسارت مظلومانه
می بخشد گلویش را به تیغ بی عدلی های دوران
و چه بسیارند گنه کاران بی دین
که در زیر ردای دین و مذهب...می کنند با شیطان عشق بازی
خداوندا...
قدم ها در بستر فحشا می لغزد...پس قولت ؟
اگر مردانگی این است...
به نامردی نامردان قسم،نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم

1391/11/25 - 17:58
Mona

{-15-}

1391/11/26 - 01:29